الکی میگفت نمیدونم عشق چیه.
فکر میکرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد، بعد لبخندشو جمع و جور کرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه توام ریختم.
ولی هرکسی نمیدونست من چای رو فقط با شکر میخورم.میدونست؟
همین دم ظهری، پاشد پنجره رو باز کرد دستاش بو عشق گرفته بود.
بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجرهس.
دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد!...
سرشب حتی دونههای عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بود رو انکار میکرد. میگفت خُل شدی.
دلم میخواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!!!
| بهار خانی |